داداشم رفته خواستگاری برای اینکه یخ مجلس بشکنه یه جک تعریف کرده...
پدرعروس هم بخاطرایتکه کم نیاره درجوابش یه جک میگه اونم
خلاصه یکی این گفت یکی اون.بعدکار رسید به اس ام اس دادن به هم وبلوتوث بازی
بعدکه باهم رفیق شدن پدرگفته:بریم توی حیاط یه دست فوتبال دستی هم بزنیم
خلاصه تاساعت 12 شب گفتن وخندیدن...
داداشم نصف شبی اومده خونه میگه:خیلی خوش گذشت ولی من دختره رو نپسندیدم